بخش نخست
ثانیههای ساعت به کندی حرکت میکنند. این اولین باری بود که از دیر آمدن کسی این چنین عصبانی شده بودم. در فرودگاه هرات، کنار همسفران ناشناس منتظر همسفر خودم بودم. کسی که قرار بود مرا در این سفر پر هیجان و پر استرس همراهی کند. سفری متفاوت با آنچه قبلا رفته بودم. سفری توام با استرس و کمی ترس… نمیدانم ترس یا هیجان؟! سفر به سرزمین بودا -بامیان. همیشه از این ولایت ترسی مبهم داشتم نمیدانم چرا!
کلیپ ویدیوییای که نخستین بار از آن دیده بودم، مجسمهای بزرگ و وحشتناکی را نشان میداد که در یک ثانیه با صدای چند الله و اکبر فرو میریزد و تصویر را خاک میپوشاند. ولایتی که بیشتر آثار باستانیاش در دوره رژیم سیاه طالبان با خاک یکی شده و مانند دهکدهای دور افتاده در نقاط مرکزی افغانستان جای خوش کرده است. ولایتی که مسیر رفتن به آن افسانههای دردناکی را به همراه دارد. از سر بریدن گرفته تا آتش زدن موترهای مسافران!
حالا من اما با در نظر گرفتن همه تهدیدها راهی این ولایت شدهام. هنوز باورم نمیشد این سفر به اصرار یکی از دوستان جدید که با او در یک کارگاه آموزشی آشنا شده بودیم رقم خورده است. او اصالتا از این ولایت بود و مرا به جشنوارهی دمبوره بامیان دعوت کرده است.
دوست بامیانیام وقتی ترس و هراسم را نسبت به ولایتش دید، سوگند خورد که اگر مرا به بامیان نبرد، آرام نمیگیرد. او حالا موفق شده بود و من راهی بامیان بودم!
پس از انتظار زیاد در فرودگاه هرات؛ دوستم آمد و با هم سوار هواپیما شدیم.
هواپیمای حامل ما ساعت ۲ بعدازظهر به کابل نشست کرد. پس از جابجا شدن در هتل، با دوستم برای گشت و گذار در تفریح گاه “غرقه” کابل رفتیم.
تفریح کوتاه ولی لذت بخش بود و بعد از صرف شام در رستورانت به هتل برگشتیم.
دوست بامیانیام قرار بود صبح روز بعد ما بیاید و ادامه راه را با موترش برویم.
ساعت ۷ صبح روز بعد با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. دوست بامیانیام بود. با هم قرار گذاشتیم که دو ساعت بعد همدیگر را در یکی از مناطق اصلی شهر کابل ببینیم. بعد از صرف صبحانه نیمه مفصلی؛ وسایلمان را جمع و جور کرده و راهی شدیم. ساعت تقریبا نزدیک به ۱۰ صبح بود که ما در ایستگاه “گلایی دواخانه” کابل رسیدیم و سوار موتری که به سمت بامیان حرکت میکرد شدیم. همین که سوار موتر شدیم، دوباره همان حس ناخوشی که در میدان هوایی داشتم سراغم آمد. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم از فکر کردن به اتفاقات بد؛ ذهنم را دور کنم اما…
به دوربین دوست داشتنیام “نیکو” نگاه کردم و دعا کردم هر بلایی سرم میآید بیاید اما نیکو سالم باشد!
کم کم سایر مسافران هم سوار موتر شدند و آرام آرام موتر شروع به حرکت کرد و از “دشت برچی” خارج و وارد جادهای شد که مستقیم به بامیان میرود.
قرار بود از راه “میدان وردک” برویم. این راه نزدیکتر و بنظر امنتر بود. همچنانکه موتر از شهر خارج میشد، جادههای نسبتا هموار را سپری کردیم و آرام آرام از شهر کابل بیرون شدیم. موتر جادههای پر پیچ و خم را یکی یکی جا میگذاشت و کم کم به ولایت میدان وردک نزدیک میشدیم. شهری کاملا روستایی با طبیعتی زیبا و بکر!
دوست همسفرم مدام با موبایلش مصروف عکاسی بود. در نهایت اما عکسها خوب از آب در نمیآمد. بخاطر ناامن بودن راه، راننده مجبور بود با سرعت زیادی جادهها طی کند و به همین دلیل بیشتر عکسها قابل استفاده نبود. راننده میگفت در مسیر راه اگر کمرهها را پنهان کنیم امنیت بهتری خواهیم داشت. در بخشهایی از مسیر راه، طالبان بومی هم وجود داشتند. طالبان با عکس و عکس برداری مخالف هستند و نمیگذارند کسی عکاسی کند.
ترس عجیبی در وجود من و دوست همسفرم بود. هر دو کامرههای مان را در جایی بین چمدانها پنهان کردیم اما دوست بامیانیام با بسیار خونسردی میگفت که اگر پنهان نکنید هم اتفاقی نمیافتد و راننده بی جهت موضوع را کلان (بزرگ) میکند.
در مسیر راه در دو دست جاده کوههای سر به فلک کشیده و زیبایی وجود داشتند و پیچ و خم جاده آن چنان زیبا بود که آن ترس را از یادم برده بود. در راه دهکدهای را دیدیم که بسیار سرسبز بود. درختان پربار زردآلو در دو طرف جاده از ابتدا تا انتهای آن دیده میشد.
هر چه به بامیان نزدیکتر میشدیم؛ زیباییها افزونتر میشد و حالا جای آن ترس را اشتیاق دیدار شهر بودا گرفته بود. سرزمین افسانهها!
ادامه دارد…
محبوبه برات- کارگردان تئاتر